• وبلاگ : راه اسماني
  • يادداشت : عاشقي..
  • نظرات : 5 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خاطره اي ازهمسر شهيد همت:بعد از جاري شدن خطبه عقد به مزار شهداي شهر رفتيم و زيارتي كرديم و بعد راهي سفر شديم‌. مدتي در پاوه زندگي كرديم و بعد هم بدليل احساس نياز به نيروهاي رزمنده به جبهه‌هاي جنوب رفتيم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زيادي گشتن اطاقي براي سكونت پيدا كرديم كه محل نگهداري مرغ و جوجه بود‌. تميز كردن اطاق مدت زيادي طول كشيد و بسيار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتيم كف اطاق را با دو پتوي سربازي پوشاندم و ملحفه سفيدي را دو لايه كردم و به پشت پنجره آويختم‌. به بازار رفتم و يك قوري با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خريدم‌. تازه پس از گذشت يك ماه سر و سامان مي‌گرفتيم اما مشكل عقربها حل نمي‌شد‌. حدود بيست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدليل مشغله زياد حاج ابراهيم اغلب نيمه‌هاي شب به خانه مي‌آمد و سپيده‌دم از خانه خارج مي‌شد‌. شايد در اين دو سال ما يك ?? ساعت بطور كامل در كنار هم نبوديم‌. اين زندگي ساده كه تمام داراييش در صندوق عقب يك ماشين جاي مي‌گرفت همين قدر كوتاه بود‌.