• وبلاگ : راه اسماني
  • يادداشت : و داستان انها عبرت انگيز در ميان شما باقي ماند!!!!!!!!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + mosafer313_ir 
    بچه ها ز شهر شب گريختند خواب را به رودخانه ريختند بود آنچه بود ماند آنچه ماند! كفش پاره ها به پابرهنگان رسيد! همچنان كه بود! رخش هاي آهنين بادپا به سالكان مدعي! كز منازل هزار گانه چون شهاب بگذرند! سكه ها به موش هاي خانگي! كاخ ها و قصرها به واعظان رند و عالمان بي عمل! كز فراز برج هايشان خداي را بليغ تر صدا كنند و در فرودشان فصيح تر خداخدا كنند! سفره هاي هفت رنگ دختران مه جبين به بندگان مخلص شكم به زاهدان هفت خط! سوختم! عجب حكايتي! چه طاعت و عبادتي! زير سقف آسمان بهشتي اين چنين عجب عدالتي! چشم واكنيد و بنگريد در كمين نخل انقلاب موريانه را! بچه ها روان شدند و كاروان شدند جمله جان شدند و همنشين ساكنان آسمان شدند بچه ها مرا نشانه كاشتند! آنچه داشتند واگذاشتند جا گذاشتند بچه ها! خداي من! يا گذاشتند بچه ها براي من گريه هاي تلخ بي بهانه را!