سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای قصه قصه قصه

یکشنبه 86 شهریور 4 ساعت 11:50 عصر

امروز می خوام یه قصه بگم..

قصه بسری رو که زود مرد شد..هنوز 13 تموم نداشت که خودشو تو لباس یه غواص دید

اون بزرگ شده بود.اروند بیش چشاش کوچیک میومد

اون بزرک شد چون خیلی زود تو جمع ادمای بزرگ وارد شد

جنگید رزم کرد...بچگی نمی دونم شاید کرد...!!!!!!!

وقتی با دوستاش کری میخوندند.سر این بود که اره..شما دادین خرمشرو و ما بس گرفتیمش و از این حرفا

اره خب بعد جنگم اون اروم و قرار نداشت..

اون ورزید بود و ......یه کوهنورد تمام عیار..اونی که اروند تو نظرش کوچیک بود..حالا دماوند و صخره های علم کوه رو هیچ می دید...

خوب یادمه اسم اولین گروه کوهنوردی استان رو به اسم یه شهید (شهید حمیدرضا واعظی زاده)گذاشتند اخه از بچه های هم رزم و هم گروهشون بود

بعد شهادت حمید اومدید با بچه ها ی هم گروه اسم شهید رو رو دیواه کوه .بالای مزار شهدا نوشتید..اما نمی دونم چی شد!! واقعا چی شد و جرا فقط نوشتین.."کوهنورد شهید...."تمومش نکردین؟؟؟؟؟

اما حالا بعد این همه مدت دارن کاملش می کنن ادامه جمله ای که به خط خودت بود"کوهنورد شهید محمدرضا.."

خب اره دیگه خودت خواستی ادامه بدی راهش رو..البته تو گمنامی.خودت می خواستی..اما نشد بالاخره همه فهمیدند تو امیر بزرگی بودی..سرباز گمنام امام زمان به معنای واقعی

وقتی اون شب می رفتی چقد خوش بودی حتی حاضر نشدی به اندازه یه نگاه ....

رفتی اما .........

اما رو واسه خودم گفتم..

راستی تازه بعد شهادت باید بفهمیم شاعرم بودی.؟

با مرگ سرخ تربت ما در زمین مجوی بر چشم عارفان,قرب الهی مقام ماست

قشنگ بود ..به سنگ مزارت هم میاد!

!

راستی دیواره رو هم تقریبا کامل کردن .....خطشون بد نیست ولی به خط خودت نمی رسه

 

 


نوشته شده توسط : مریم

نظر دوستان [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یاد بود!؟! ..روز وصل یاد بادان یاد باد..
دعوت..
ریخت وپاشهای من..
.....
[عناوین آرشیوشده]