چون حضور و غیاب به راه بود و درسه هم جوری نبود که عمرا یه صفحشو تو همون کلاسم بشه فهمید
,هر جلسه مثه یه بچه خوب و منظبت سر کلاس حاضر می شدیم ,استاد هم میومد و درسشو می داد,جدی هم بود و کلی کلاس..خیلی تعریفشو تو بخش می کردن
,مخصوصا دوستم که یه دو سه باری هم کواتنوم رو افتاده بود ,داشت پایه علمیشو قشنگ قوی می کرد!!!از بچه ها که می پرسیدی همه می گفتن : تا جایی که ما می دونیم از لحاظ علمی از همه تو بخش فیزیک سره حتی تو کشور هم!!!خیلی درسته کارش بابا؟!!!! اوله ..بهترینه..تکه..
استاده هم با کلی کلاس میومد و بادی هم به غبغب می انداخت وشروع می کرد به درس دادن(اونم چه درسی دست به ما ژیکم نمی زد
,آخه بهترین ها که ازین کارا نمی کنن,ازین دستگاه جدیدا داشت..با اون تدریس می کرد,اوه چه جور می شد یه کلام رو تخته می نوشت یکی هم نبود بگه کی کوانتوم رو اینجوری فهمیده ه ما دومیش باشیم..)بعد هم اگه وقت می کردنیه خورده از محاسن اونور آب می گفتن و یه خورده از عقب موندگی اینور آب و اینکه هیشکی قدر امثال (این بهترین ها) رو نمی دونه..حل تمرین هم که الا ماشالله
,یه فوقی رو گذاشته بود برا حل تمرین..تو اتاقشم که وقت قبلی می خواست (بابا درک کنید کارشون درسته اولن تو کشور..کم الکی نیست..!!)توی کلاس این استاد بزرگ ذهنم همه جا می رفت با این تدریس خوبشون الا درس
,نمی دونمم که چرا هر وقت هم اون لقب بهترین رو از خودشون یا بچه ها می شنیدم به جای اینکه شیفته و واله بزرگی این استاد عزیز بشم یاد چمران میوفتادم و او حرفا و اون....ای خدای بزرگ آنقدر به ما عظمت روح وتقوا عطا کن که همه وجود خود رو با عشق قربانی کنیم!
خدایا آنچنان تارو پود وجودمان را باعشق وجود خود عجین کن که در وجودت محو شویم
خدایا ما را از وجود گرداب خودخواهی واز باد هوا و هوس نجات بده و به ما قدرت ایثار عطا کن.
خدایا در این لحظات سخت امتحان نور ایمان را برقلب ما بتابان و ما را از لغزش نگاه دار.
خدایا ما را قوت ده که طاغوت خودپرستی را به زیر افکنیم وحق و حقیقت را فدای منفعت های خویش نکنیم.
......نمی دونم چرا چمران و چمران ها تو این مسابقه اولین و بهترین ها شرکت نکردن(حتما عرضشو نداشتن؟!)
نمی دونم....ولی میدونم استاد من و امثال این بزرگوار اگه هم اول و تک باشن تو رشتشه و ضمینه خودشون که هستنن بهترین نیستن..(این برداشته من البته)
نوشته شده توسط : مریم
سلام
بگم؟..
گاهی وقتا بدجور دلم واسه خدا تنگ میشه.یه وقتایی دلم میخواد بهم یه وقت خصوصی بده و تو یه جلسه خصوصی درد دلامو بشنوه.
اون منو از ملاقاتش محروم نمی کنه..و هیچ وقت اسمم وارد یه لیست انتظار طویل نمی شه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه
محاله محال ممکنه بهم بگه نمی بذیرمت..
خیلی بزرگواره..باوجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ بلوغه..هیچ وقت منتظرم نمی ذاره
وقتی تو دفتر خاطراتم نامه هامو مرور میکنم میبینم حتی یه نامه بی جواب نمونده..
باهاش یه قرار گذاشتم.........
که اون کمتر از عالی ترین بهم نده و همیشه مراقبم باشه....
منم بهش قول دادم حتی اگردل بی قرارم در حسرت ارزویی بال بال میزد و شوق استجابت دعایی اتیشم می زد با تمام وجودم..اول بگم خدایا اجازه؟
خدایا تو اجازه میدی؟تو صلاح میدونی؟
اعتراف میکنم قول سنگینیه وعمل کردن بهش مثه به زبون اوردنش کار ساده ای نیست..واسه همین ازخودش خواستم....
منو به اون نقطه برسون که بدونم همه چیز از سوی تو خیر مطلقه..حتی اگر ظاهرا همه چیز عذاب اور ودشوار باشه.
توی تنهاترین لحظات تنهاییم..درست تو لحظه ای که فکر میکردم هیچ کس نیست ..اون موقع واسم نشون فرستادی که من خودم تا اخرین لحظه باهاتم..
روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری..تو حتی در همون لحظه ها با همون فکر اشتباه از من قهر نکردی منو به خاطر این افکار کودکانه ترک نکردی..
من دوستت دارم..منو ببخش اگه قولم مثه خودم کوچیکه اما دلم به بزرگی بی حده تو خوشه
نوشته شده توسط : مریم
به مناسبت اولین سالگرد شهیدان حمید فضلعلی و جواد حسنی
شهید,شهادت ,جبهه ,جنگ..درست درکشون نکردم, شاید سنم قد نمی داد که بفهممشون. از جنگ فقط عکساشو دیدم;خاطراتشو شنیدم .نمی دونم شاید من تو باغ نبودم و نخواستم باشم. از جنگ فقط عملیات و حمله هاشو شنیدم ..نمی گم نشنیدم که شنیدم ,شاید کمم نشنیدم اما شنیدم..!! یادمه وقتی اسم شهید می یومد می موندم,حس...وقتی همت و جهان آرا بهش اضافه می شد,نه دیگه فقط خجالت بود ..دیگه نمی تونستم نزدیکتر بشم ,حتی تو حیطه فکر.....اما یادمه یه عکس از شهید علمدار داشتم یادمم نمی یادکه کی بهم دادش ,اما خیلی باهاش انس داشتم تو اون دوران..گذشت واین عکس و این شهید بود تا اینکه مداحی ایشونو هم شنیدم ,خیلی بیشتر بهشون اردات پیدا کردم اما چرا دروغ فک کنم دوست داشنمم فانتزی بود,ته تهش حرفاش واسم قابل فهم نبود,آخه درد من نبود...تا اینکه جواد و حمید (جوادها و حمیدها...) رو دیدم تازه واسمم داشت معنی میشد....این که یکی بعد این همه سال هنوز آرزوی شهادت رو داشته باشه واسم قبل درک نبود ,اما اینو دیگه خودم می دیدم و می شنیدم ,دیگه فیلم وعکس نبود..حمید مدام این حرف(..)رو تکرار میکرد که: روزای آخر همش ازم سوال میکرد"کسی که شهید مشه پاک میشه قبلش بعد انتخابش میکنن نه؟!!" ....آره خب تا چند ماه قبل اونا همراه هم رزم و هم...بودن اون حالا ازون جلو زده بود..حمید اینو میگفت ومیگفت (..)اون خودشو آماده کرده بود دنبال تایید منم نبود....(منوبگو هنوزم این حرفا واسم فانتزی بود...). به وضع زندگی جواد که نگاه می کردی همه می گفتن ,بابا این الان باید بالا شهر باشه ,فلان ماشین زیر پاش باشه چرا در جا میزنه ..چرا فلانه ؟!!چرا بهمانه؟!!!....چراها از جانب امثال من بود,چون وقتی اززبون خودشون می پرسیدی که حمید تو چراول نمی کنی ؟ تو جنگتو رفتی,اسارتتو کشیدی ..بچسب به زندگیت ,به کارت می گفت: نمی دونی چه لذتی داره (وخداییش اینو با عشق می گفت)... .شبای
سه شنبه که واسه دعای توسل میومدیم مزار شهدا معلوم بود که اونام متوسل میشن که بیش از این فاصله نمونه بینشون و فک کنم اونا تنها کسایی بودن که دعاشون تواون شبا شنوایی داشت به سال نرسید که دوباره سه تایی پیش هم بودن....
ومن تازه دارم می فهمم که هنوزم کسایی هستن که آرزوشون شهادت بوده باشه ,هنوزم هستن دوستایی که دوستیشون آسمونیه و تا آسمونا به هم وصلم,هنوزم هستند باقری ها که بعد رفتنشون تازه مرد بپرسن این کی بود؟هنوزم هستند کسایی از جنس نیاز هنوزم بازه در شهادت واسه اهل نیاز من تازه فهمیدم که....ولی نمی دونم ,شاید هیچ وقت قدرت درکشو پیدا نکنم تنها چیزی که می تونم بگم شفاعت شفاعت شفاعت
نوشته شده توسط : مریم
باز هم پاییز است رنگها در راهند چشمهایت بردار و بیاور وکمی ذوق و بصیرت با خویش
پاییز هم اومد و باز برگای زردشو میبینیم..سوز باد پاییزیشو که به صورتمون می خوره حس میکنیم .و تو دلامون شاید یه غم و دلتنگی....تو این حال و هوا که داشتم راه می رفتم به فکرم رسید این خزون واس طبیعته و کار اوستا کریم که بی حکمتم نیسته؟!!!..بعد به ذهنم رسید که این حتما تنها به طبیعت خلاصه نمی شه.....همونجوری که طبیعت بهاری داره بعد تابستون و بعدم پاییز ...فصل خزون دل ماها کیه؟!...اون میتونه فصل ریزش گناهان ,الودگیها,کدورتها باشه...همونجوری که پاییز که از راه میرسه اولاش که برگریزونه یه جورایی غمزده هست تا اینکه اولین بارونه میاد زمین..بوی نم خاک که به هوا میشه دلا وامیشه..اصلا هوایی میشه..گناهای ما هم وقتی جمع میشن و یهو یادمون میاد ,خزون دلمون شروع میشه ....دلمون میگیره غصمون میشه..استغاثه می کنیم, وقتی اون قطره های بارون میریزه ..بعد دله هواش عوض می شه شادی و رضایت جای غمه میاد به دلت....دیگه نمی دونم چی بگم...فقط دعا میکنم چهار فصل دلم کامل باشه
نوشته شده توسط : مریم
سلام...میگن مهمون از مهمون بدش میاد..اما نه صاحبخونه ....اونم این صابخونه.....
علیرغم مهمونی های دوران کودکی که زیر تموم کارت دعوتاش می نوشتن...ازاوردن اطفال خوداری کنید و بر خلاف بعضی ازمهمونیها که کارت دعوتش فقط برای یک تعداد خاص نوشته می شد حالا یک مهمونی بر پا شدکه پیر و جوون ..خرد کلون به اون دعوت شده بویم ...هنوزم که هنوزه مهمونیم..
مهمونیی که تو اون دل مهمونا میزبان صاحب خانه هم هست.حالا که ضیافت الهی برپاست,ودست و پای شیطون رو هم غل و زنجیر کدن تا من و تو بتونیم راحت می بخوریم و سبو بشکنیم.....فرصتی مهیا شده که بتونیم عشق بازی کنیم و تو رقابت میون همه مهمونا برای قربت, خودمونو به صاحبخونه نزدیکتر کنیم و دست اخرم صاحبخونه مهمونه خونه قلبمون بشه..و خونه خونه خودش اگه بشه چه میشه..(القلب حرم الله و لا تسکن فی حرم الله غیر الله)....تو این مهمونی که وسعتش یک ماه هسته و توشه اش یک عمر..کسایی میتونن از فرصتهاش استفاده کنن که انها رو بشناسن...
پس بیایم گوشه ای با صاحب خانه دلمان خلوت کنیم و.....الهی لا تودبنی بعقوبتک..(خدایا مرا به عقوبت خود ادب مکن) التماس دعا....
التماسه التماسه ها...
نوشته شده توسط : مریم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ